داستان معراج– قسمت سیزدهم
تاريخ : سه شنبه 12 / 9 / 1391برچسب:, | 11:11 AM | نویسنده : امید

بازگشت به خاک

 به صبح، چيزي باقي نمانده بود. مهتاب ملايم و نرم، حرير نازکي بود که بر کوههاي اطراف مکه کشيده شده بود.

صحراي پشت کوهها، همچون اقيانوس بي موجِ شن، خنکاي سحرگاه را ذره ذره مي مکيد.

غير از صداي بره ها و بزغاله هايي که انگار در جست و جوي مادر بودند و آواز خروسها که گُله به گُله، در پاسخ همديگر مي خواندند، هيچ صدايي شنيده نمي شد.

مردم، خواب خواب بودند؛ به خواب رفتگان، چگونه مي توانستند بدانند که بر محمد (ص) چه گذشته است و او از کدام سفر مي آيد.

تنها، سينه ي گشاده ي محمد (ص) بود که مي توانست آن همه شگفتي و عظمت را ببيند و تاب آورد.

بيابان پشت مکه، همچون هميشه ي خويش، آدمهايي را در خود داشت. کارواني که در چند منزلي مکه مانده بود تا به روشنايي روز، راه باقيمانده را پيموده و خودش را دو روز بعد، به مکه برساند.

 
 

پيامبر مي دانست که مشرکان کينه جو و لجوج مکه، هيچ گاه ماجراي سفر او را باور نخواهند کرد.

حکايت پيامبر با قوم خودش، حکايتي عجيب و غريب مي نماياند:

هر چند که او امين و راستگو بود؛ به حدّي که هيچ کس از زبانش دروغي نشنيده بود، اما چگونه مي توان با آنهايي که در زمين، به اسارت ناداني خويش گرفتار مانده بودند، از سفر آسماني سخن گفت؟!

پيامبر مأمور بود که از معراج سخن بگويد و قدرت پروردگارش را بيشتر نمايان سازد. شايد که در ميان گوش همين مردم، گوشهاي شنوايي يافته مي شدند.

پيامبر، ناگهان با مشاهده ي کارواني که در راه مکه بود، به فکر افتاد: «اگر کاروانيان را هوشيار سازم، آنها وقتي که به مکه مي رسند، گواه صدق گفتارم خواهند بود.»

چند نفر از اهل کاروان بيدار بودند و بقيه در خواب.

بيدارها در جست و جو بودند و دنبال کسي يا چيزي مي گشتند.

دنبال چي؟

شتري گم شده بود و مردها در شکاف دره ها دنبالش مي گشتند.

اين موضوع را پيامبر از گفت و گوي آنها دانست. وقتي که به هم رسيدند، نجوا کردند:

- پيدا نشد؟

- نه؛ نه.

- حيوان چموش.

- بايد دورتر برويم.

يکي که مسن تر از بقيه به نظر مي رسيد، گفت:

- خسته شده ايم.

مردي که دورتر ايستاده بود، و چشمهايش در تاريکي مي درخشيد، بر تخته سنگي نشست و گفت:

- من تشنه ام.

رسول خدا آنها را مي ديد و صدايشان را مي شنيد. اما آنها حضور هيچ کس ديگري را در اطراف خودشان احساس نمي کردند.

يکي از همان چند مرد، موهاي کوتاه و در هم شکسته اش را ميان پنجه ها ماليد. دستها را دور کمر حلقه زد و دَمِ سينه را به فشاري بيرون داد و با نهيب، به يکي ديگر گفت:

- آبي بياور تا گلو تازه کنيم.

دوستش به سوي خيمه اي که همان نزديکي بود، رفت و ظرف آبي را آورد و جلوي او گرفت.




مرد جرعه اي نوشيد و با پشت دست، لبها و موي پشت لبها را پاک کرد و ظرف را که با يک دست نگه داشته بود، به رفيق کناري داد.

مرد سوم، همان بود که آب آورده بود و وقتي ظرف خالي آب را به دستش دادند، دوباره به خيمه رفت. اين بار، ظرف را براي خودش پر کرد و يک نفس و تا آخر، آب را به کام تشنه اش ريخت. بعد هم ظرف را دوباره پر از آب کرد و خسته و خميده، از خيمه بيرون آمد.

دوستانش آب نمي خواستند و در حال رفتن بودند:

- برويم.

گفت:

- آمدم.

و ظرف را کنار خيمه و بر زمين گذاشت و روي آن را پوشاند.

آب؛ اين ماده اي که نقش حياتي و زندگي بخش آن در صحراهاي حجاز بيش از هر جاي ديگري نمودار بود، بايد محفوظ مي ماند و اعراب ياد گرفته بودند تا با پوشاندن ظرف، آب داخل آن را حفظ و مراقبت کنند ...

پيامبر بر زانو نشست و ظرف را برداشت. ابتدا، جرعه اي آب نوشيد و بعد هم هر چه در ظرف باقي مانده بود، به زمين ريخت. در آخر هم، روي ظرف را پوشانيد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • دانلود فیلم